.
آن قدر بی حوصله بودم که
زدم آینه را شکستم
چقدر این جا یک نفر هم
زیاد به نظر می آید و
تنهایی ،
شلوغ است
دارم پیچ و مهره هایم را
یکی یکی باز می کنم
دوست دارم خودم را ببرم
پس بدهم
رسول_ادهمی
[ بازدید : 36 ] [ امتیاز : 5 ] [ امتیاز شما : ]
.
آن قدر بی حوصله بودم که
زدم آینه را شکستم
چقدر این جا یک نفر هم
زیاد به نظر می آید و
تنهایی ،
شلوغ است
دارم پیچ و مهره هایم را
یکی یکی باز می کنم
دوست دارم خودم را ببرم
پس بدهم
رسول_ادهمی
چگونه باور کنم ...
از کسی غمگینم ...
که تنها با او مشعوف می شود دلم ؟!
چقدر کوتاه است "برای همیشه"
وقتی به آن پشت می کنی !
پلکهایم را تا آنجا که می توانم
سخت بر هم می فشارم
اشکهایم امّا ... رااهشان را بر گونه ام می یابند !
تو می روی ...
و لحظه های خاطره در من
فرو می ریزند !
مثل آن درخت پائیزی
که توان حفظ برگهایش را ندارد
آیا ... تو پائیز قلب من بودی ؟!
ارسلان_فروزان
اپیزود اول
امروز بعد از مدتها دلم گرفته بود. در واقع یک جور دیگر گرفته بود و خدا میداند چقدر ذوق کردم که هنوز هم دل کندن میتواند اشکم را در آورد. سالها بود دیگر آمدن و رفتن ها تکانم نمی دادند اما امروز یک دل... سیر بغض کردم و اشک ریختم. حالم حال روزهای دور بود و چه حال آشنایی بود. مدتها بود حسرت این حال را داشتم که البته به این راحتی هم میسر نشد. تقریبا یک سال تمام دل دادم، عادت کردم و وقت گذراندم اما هرگز فکرش را هم نمی کردم روزی دل کندن برایم سخت شود و شد...
سخت است اما شیرین ...
و فهمیدم هنوز هم آدم هستم...
هنوز امیدی هست برایم...